اگر می دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرین زبانی تو چقدر تلخ
من و این آفتاب بی پروا را
آن قدر چشم انتظار نمی گذاشتی
قهوه ات دارد سرد می شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی ات طاق
عباس صفاری
قهوه ات را بنوش
و باور کن
من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی
که به تکرار می کشد فالم
محمد علی بهمنی