کوچه های آبی احساس

ادبی - هنری

کوچه های آبی احساس

ادبی - هنری

به نام خالق هنر و زیبایی


شبی از پشت یک تاریکی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
پس از یک جست و جوی نقره ای
در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید
با حسرت جدا کردم

آخرین مطالب
نویسندگان
  • ۳
  • ۰

آلزایمر

 

 

آلزایمر دنیایی از خاطرات گذشته است. 

 

رضوان - ح

  • رضوان - ح
  • ۵
  • ۰

واژگان

 

 

واژگان در شرح سکوت آدم ها چه قدر اندک

و چه بی مایه بی بضاعت اند. 

 

 

از کتاب بیرون در 

اثر محمود دولت آبادی 

  • رضوان - ح
  • ۳
  • ۰

تکه ای از ماه

فنجان قهوه

 

تکه ای از ماه را

 

با فنجان قهوه 

 

می نوشم به روشنی

 

و تو چه آسوده خاطر

 

خیالت را به آسمان می سپاری 

 

رضوان - ح

  • رضوان - ح
  • ۰
  • ۰

آدم آهنی

 

 

بی احساس ترین موجود دنیا آدم آهنی است. 

 

رضوان - ح

  • رضوان - ح
  • ۱
  • ۰

سایبان زندگی

دختر در جاده

 

من دلم گرفته 

 

هر چه می روم نمی رسم 

 

رد پای دوست 

 

کوچه باغ عشق 

 

سایبان زندگی کجاست؟ 

 

 

محمدرضا عبدالملکیان 

  • رضوان - ح
  • ۱
  • ۰

موزیک شماره 6

 

موسیقی بی کلام My Eye

آهنگ ساز : فیروز ویسانلو 

از آلبوم خاطرات دلنشین 1

منبع : سانگ سرا 

 

 

 

  • رضوان - ح
  • ۱
  • ۰

پیراهن غروب

دختر غمگین

 

پیراهن غروب را 

 

به تن کرده بود

 

باران در نگاهش جاری بود 

 

بوی پاییز می داد 

 

هجرتش سمفونی غمناکی است 

 

دختری که محکوم به رفتن بود 

 

 

رضوان - ح

  • رضوان - ح
  • ۱
  • ۰

 

قبل از تصادف مارگارت یک زبان شناس بود و در مورد کلمات و

ریشه شان مطالعه می کرد،وهمین کلمات بعد از تصادف هم با او

مانده بودند.برای آوردن رنگ زرد باید به انبار در اتاق ورزش

درمانی می رفتم.هر روز مارگارت یک سری بازی برای تقویت

حافظه انجام می داد و سپس مشغول نقاشی می شد تا زمانی که

خواهرش از سرکار برگردد بیاید دنبالش و با هم به خانه بروند.

مارگارت هیچ وقت شبیه دیگرمصدومان تصادفات خشمگین و یا

عصبی نمی شد.معمولا"این دسته از مصدومان به خاطر از دست

دادن توانایی هایشان درانجام کارهایی که قبلا"انجام می دادند،خیلی

سریع خشمگین می شوند و من درکشان می کنم.اما درمورد مارگارت

چون نمی توانست گذشته را به خاطر بیاورد،چیزی برای عصبانی شدن

نبود."فراموشی از نوع پیشرفته و شدید"این مطلبی بود که همیشه دکتر

معالجش به سایردکترها می گفت."نتیجه ی یک ضربه ی شدید به سر

در یک تصادف رانندگی،بیست و سه ماه پیش".اما درست زمانی که

مارگارت اسم مرا بعد از پنچ دقیقه فراموش می کرد،استعداد نقاشی

همچنان با او بود."بفرمایید!.."مداد شمعی های جدید را به دستش دادم.

- سپاس گذارم.

نگاهی به من انداخت و گفت :"سلام،مارگارت هستم،شما؟"

 

از داستان کوتاه پنج دقیقه زندگی

اثر جنیفر ریپلی

  • رضوان - ح
  • ۱
  • ۰

شکست عهد من

 

شکست عهد من و هر چه بود گذشت

به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت

بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت

شبی به عمر گرم خوش گذشت آن شب بود

که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت

چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت

شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت 

گشوده بس گره آن شب ز کار بسته ی ما

صبا چو از بر آن زلف مشک سود گذشت 

غمین مباش و میاندیش از این سفر که ترا

اگر که بر دل نازک غمی فزود گذشت 

 

ایرج دهقان 

  • رضوان - ح
  • ۰
  • ۰

پادزهر

 

 

آن قدر حرف های نیش دار زد

 

که پادزهر هم افاقه نکرد 

 

 

رضوان - ح

  • رضوان - ح