کوچه های آبی احساس

ادبی - هنری

کوچه های آبی احساس

ادبی - هنری

به نام خالق هنر و زیبایی


شبی از پشت یک تاریکی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
پس از یک جست و جوی نقره ای
در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روئید
با حسرت جدا کردم

آخرین مطالب
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برگی از یک کتاب» ثبت شده است

  • ۱
  • ۰

 

قبل از تصادف مارگارت یک زبان شناس بود و در مورد کلمات و

ریشه شان مطالعه می کرد،وهمین کلمات بعد از تصادف هم با او

مانده بودند.برای آوردن رنگ زرد باید به انبار در اتاق ورزش

درمانی می رفتم.هر روز مارگارت یک سری بازی برای تقویت

حافظه انجام می داد و سپس مشغول نقاشی می شد تا زمانی که

خواهرش از سرکار برگردد بیاید دنبالش و با هم به خانه بروند.

مارگارت هیچ وقت شبیه دیگرمصدومان تصادفات خشمگین و یا

عصبی نمی شد.معمولا"این دسته از مصدومان به خاطر از دست

دادن توانایی هایشان درانجام کارهایی که قبلا"انجام می دادند،خیلی

سریع خشمگین می شوند و من درکشان می کنم.اما درمورد مارگارت

چون نمی توانست گذشته را به خاطر بیاورد،چیزی برای عصبانی شدن

نبود."فراموشی از نوع پیشرفته و شدید"این مطلبی بود که همیشه دکتر

معالجش به سایردکترها می گفت."نتیجه ی یک ضربه ی شدید به سر

در یک تصادف رانندگی،بیست و سه ماه پیش".اما درست زمانی که

مارگارت اسم مرا بعد از پنچ دقیقه فراموش می کرد،استعداد نقاشی

همچنان با او بود."بفرمایید!.."مداد شمعی های جدید را به دستش دادم.

- سپاس گذارم.

نگاهی به من انداخت و گفت :"سلام،مارگارت هستم،شما؟"

 

از داستان کوتاه پنج دقیقه زندگی

اثر جنیفر ریپلی

  • رضوان - ح
  • ۰
  • ۰

 

 

سلام آقای سپهری!انگار چشمانتان به آسمان گره خورده است؟

تماشای آبی آسمان تماشای درون است.رسیدن به صفات شعور

است.نور آبی آسمان عنصر ناب خودآگاهی است.

چرا در اشعارتان این قدر تنهایی موج می زند؟

من همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام و تنهایی به 

دیده ی من کیفیتی دلپذیر است.

این حسن از کودکی در من جاری شد ته باغ منزل ما یک سر

طویله بود و روی آن یک اتاق قرار داشت که اسمش اتاق آبی

بود.یک روز که مادرم مار چنبره زده ای را در طاقچه این اتاق

می بیند از اتاق آبی کوچ می کنیم و به اتاق پنج دری شمال

خانه می رویم و اتاق آبی تا پایان خالی می ماند.هیچ کس در

فکر اتاق آبی نبود اما برای من پیدا بود و نیرویی تاریک مرا به

سمت آن می برد.گاه میان بازی اتاق آبی ملایم صدایم می زد،

از همبازی ها جدا می شدم و می رفتم تا میان اتاق آبی بمانم

گوش بدهم.چیزی در من شنیده می شد،مثل صدای آب که خواب

شما بشنود.چشم چیزی نمی دید،اما خالی درونم نگاه می کرد و

چیزها می دید.اتاق آبی و تنهایی درون آن در همه جای کودکیم

حاضر بود و من در این تنهایی چیز دیگری می شدم،غبارم می

ریخت،انگار پوست می انداختم،سبک می شدم،پرمی کشیدم

و حضوری مثل وزش نور جان مرا می گرفت.

 

بخشی از کتاب صدای تو خوب است 

گفت و گو با سهراب سپهری 

نویسنده : رضا حاجی آبادی 

  • رضوان - ح
  • ۰
  • ۰

بی آنکه بخواهم تظاهرکنم باید بگویم پروفسور لیدن براک مرد

خوبی بود،ولی هرچه زمان می گذشت بیشتربه صورت یک آدم

غیرمعمولی درمی آمد.اواستاد دانشگاه یوهانیوم بود وهرگاه که از

حالت معمولی اش خارج میشد مقاله ها و نوشته های علمی خود

را در زمینه ی معدن شناسی فراهم می کرد.متاسفانه عموی من

نمی توانست به خوبی اشخاص دیگرحرف بزند.زمانی که مقاله

هایش را برای حاضرین می خواند یا سخنرانی می کرد،اغلب

به طورناگهانی زبانش به لکنت می افتاد و آن وقت برای اینکه

کلمه ی مخصوصی را ادا کند دچار زحمت میشد و دهانش طوری

بازمی ماند که انگار می خواهد برای موضوع مهمی سوگند بخورد.

خیلی ها به این نقطه ضعف عمویم پی برده بودند.دانشجوها و

شاگردانش هم به دنبال فرصتی بودند که این دست پاچه شدن

وازجا دررفتن را دراوببینند و دسته جمعی به خنده بیافتند،

ولی خب همه می دانند که این کار پسندیده ای نیست،حتی

اگر در کشورآلمان و شهر هامبورگ باشد.

 

 

بخشی از کتاب سفر به مرکز زمین

نویسنده : ژول ورن

  • رضوان - ح
  • ۰
  • ۰

بخواب هلیا

بخواب هلیا،دیر است.دود دیدگانت را آزار می دهد.دیگر نگاه هیچ کس 

بخارپنجره ات را پاک نخواهد کرد.دیگرهیچ کس از خیابان خالی کنار

خانه ی تو نخواهد گذشت.چشمان تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگ ها 

رویای عابری را که ازآن سوی باغ های نارنج می گذرد پاره می کنند.

شب از من خالی است هلیا.گل های سرخ میخک،مهمان رومیزی طلایی 

رنگ تو هستند،اما گل های اطلسی شیپورهای کوچک کودکان.عابر

در جست و جوی پاره های یک رویا ذهن فرسوده اش را می کاود.

آنها که تا سپید صبح بیدار می نشینند ستایشگران بیداری نیستند.

 

بخشی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم

نویسنده : نادر ابراهیمی

  • رضوان - ح