قبل از تصادف مارگارت یک زبان شناس بود و در مورد کلمات و
ریشه شان مطالعه می کرد،وهمین کلمات بعد از تصادف هم با او
مانده بودند.برای آوردن رنگ زرد باید به انبار در اتاق ورزش
درمانی می رفتم.هر روز مارگارت یک سری بازی برای تقویت
حافظه انجام می داد و سپس مشغول نقاشی می شد تا زمانی که
خواهرش از سرکار برگردد بیاید دنبالش و با هم به خانه بروند.
مارگارت هیچ وقت شبیه دیگرمصدومان تصادفات خشمگین و یا
عصبی نمی شد.معمولا"این دسته از مصدومان به خاطر از دست
دادن توانایی هایشان درانجام کارهایی که قبلا"انجام می دادند،خیلی
سریع خشمگین می شوند و من درکشان می کنم.اما درمورد مارگارت
چون نمی توانست گذشته را به خاطر بیاورد،چیزی برای عصبانی شدن
نبود."فراموشی از نوع پیشرفته و شدید"این مطلبی بود که همیشه دکتر
معالجش به سایردکترها می گفت."نتیجه ی یک ضربه ی شدید به سر
در یک تصادف رانندگی،بیست و سه ماه پیش".اما درست زمانی که
مارگارت اسم مرا بعد از پنچ دقیقه فراموش می کرد،استعداد نقاشی
همچنان با او بود."بفرمایید!.."مداد شمعی های جدید را به دستش دادم.
- سپاس گذارم.
نگاهی به من انداخت و گفت :"سلام،مارگارت هستم،شما؟"
از داستان کوتاه پنج دقیقه زندگی
اثر جنیفر ریپلی